من یک زن هستم

این فقط یه دسته بندی از نوشته هام نیست
روز به روز زنانگیم بیشتر داره خودشو نشون میده
معلومه که منظورم اندامهای زنونه نیست چون دیگه کار از نشون دادن گذشته همشون در حال حاضر تو آفسایدن
منظور من روحیاتیه که سالها سرکوب شدن و الان خیلی بامزه و بی مزه نمود پیدا میکنند
من این روز ها یه موجود لوس از خود راضیم که دلم میخواد ناز کنم -هرچند که شتر در خواب بیند پنبه دانه-واحساس کنم ضعیف شدم
دلم زودتر میسوزه و اشکم راحت تر میریزه
کمتر از گفتن خسته شدم و یا نمیتونم رنج میبرم
بهم بر نمیخوره یه جوجه فوکولی ازم سبقت بگیره و موقع سبقت تو ماشینو نگاه کنه هرچند هنوز فحشای خواهر مادرم واسش به راهه
این روزها زن بودن من خیلی داره خودشو بهم نشون میده کمری که موقع بستن کمربند پالتو به چشمم میاد چکمه بلندی که تا زیر زانوئه و تو شلوار لی بهت یاد آوری میکنه هی دختر کفشت خانومیه ها از بوت و کیکرز خبری نیست
کفشت و کیفت ست میشن از چرم قهوه ای
این روز ها ظرفها رو که میشورم فکر نمیکنم مییییییید داره چه غلطی میکنه وقتی من مجبورم این کارای پست رو انجام بدم
دلم برای آرتا تنگ می شه از بغل کردنش لذت میبرم
این روز ها من زنم
هنوز یک افسرده روان پریش ام
اما زن بودنم آزارم نمیده
یک زن 35 ساله ام  که موهاشو کوتاه کرده و تو چشماش رو میکشه  و 35 سالشه !!!حتی اگر قیافش بی بی فیس باشه

ادامهٔ این نوشته را بخوانید

چشم سیاهی در تاریکی چشمگیر

درد می پیچد در گیجگاهم
پایین میرود
و چون نیشتر گداخته در قلبم فرو میرود
دود می شود این حرفهای ناگفته
کالبد را میگیرد
آه میکشم
می بینی؟
حال تو از خوبی بگو و روشنی و بخشایش
من همه دودم

من همه نفرتم از روزگار
من آبدیده نبودم که اینچنین افتادم در درد
من کودکی بود ساده که به ناگاه از قصر شیرینم هبوط کردم به دنیایی واقعی
نباید می خواندم
هنوز بالغ نبودم برای فهم درد
و این شد که می خندم و میگریم
حال تو چه می پرسی که مرا چه می شود
من جنین انسانم در کالبد زنی مادرگون

این یکی از نوشته هامه 😐

در هم و برهمتر از تمام فکرهای من

اول اینکه اگر این وبلاگ رو نمیخونید خوندنش رو از دست ندید

http://mymozakhrafat.wordpress.com

دوم اینکه اکانت جی پلاسم رو دی اکتیو کردم و به راحتی آب خوردن وتمام نوشته هام و کامنتهام رو فرستادم گای عظما
سوم امروز از رعایت خواننده معذورم
پیشاپیش از فک و فامیل عذر میخوام در این پست زیادی خودمم
خوب حالا اصل اجرا
یک روز هایی تو زندگی آدم هست نمیتونی ندید بگیریشون (وای خدا یکی به این مراجع کننده بگه استاپ لطفن! من هیچ اصراری ندارم بدونم تو کی رفتی دفتر مدیر عامل ) روزهایی که مثل امروز نمیتونم هیچ فکر خوبی داشته باشم
(فکر میکنین بی ادبیه وسط حرفاش هدفونو بذارم تو گوشم؟؟؟ خوب من نمیخوام خبرای روزنامه خراسان رو بدونم) چی میگفتم؟ ها نقطه عطف!
اره امروز مث دو روز دیگه این هفته من خیلی بیرحم بی نزاکت و بی ملاحظه شدم البته این ها همش شاید زیادی درونی باشند و نمود خارجیش میشه یک لیلای بد عنق که بیشتر از همیشه حواس پرته اما خودمم میدونم که تو یک مرحله ای دارم بازی میکنم که غول مرحله اخرش شبیه خودمه یعنی دارم تو یک کنش و واکنش با قدرت برابر مبارزه میکنم
اونایی که زمان جوونیشون کمباد بازی میکردن میدونن همیشه اونی رو که انتخاب میکردی اگر حریفت مثل خودت بود خیلی سخته بازی کردن چون نقطه ضعفاتون شبیه همه به هر جا بزنی از همون جا میخوری نمیتونم سر جمع کنم حرفمو پس اگر نفهمیدین خیالی نیست میگذریم
بعد درست امروز درست همین امروز باید دو تا اس بیاد از دو نفر . کیفیت چند و چون این دونفر برای دوستان نزدیکم هم معلوم نیست پس با توضیحش هم ،شما به گزینه صحیح نمیرسید اما مهم اینه که این دو آدم درست در دو سوی یک دایره مثلثاتی ایستاده اند
یکی با محبت با معرفت احساساتی و بی چشمداشت و نفر دیگه موذی رذل شیطون و سودجو (البته تمام این صفتهایی که گفتم در جهت تایید این آدمه که اصلا به خاطر صداقتش تو نشون دادن همین صفات هنوز برای من عزیزه ) و هر دو نفر اس ام اسی میدند مبنی بر زخم زنی و بی معرفت بودن من !
راستش تو تمام زندگیم همه تلاشم همین بوده که کسی رو آزار ندم و با همه خود خودم باشم میدونم که از روی نفرت این متن ها رو برای من ننوشتند حتی هیچ کدوم از این اس ام اس ها فورواردی نبود یه متن نوشته بود که خود اون اشخاص نوشتند پس یعنی اون خود خود من یه موجود بیمعرفته؟
یا من در مواقع عادی زیادی معرفت نشون میدم که وقتی نیستم یا حداقل اون من نیستم اینقدر بی معرفتی ام به چشم میاد؟
یک بار یک متن نوشتم در باب عاشق شدن که خوب بد نوشتم و معلومه که بد برداشت شد
اما این حجم تکراری از زندگی که هیچ تپش قلبی توش نیست اونقدر منو کلافه میکنه که تاب نیارم و چرت و پرت بگم
چند روز پیش یکی منو توی جی پلاس یکی ادد کرده بود عکس پرفایلش از اون بکن دررو های حرفه ای بود با یه لبخند کیفور که بریم ببینیم این چی داره تو پروفایلش دیدم مردک زده تو تریپ چس ناله که مخاطب خاص ندارم و فیلان من هی به عکس نگاه کردم با اون نگاه هرزه به دوربین و لباس سفید تنگ که کل پشم و پیل بدنش هم انداخته بیرون چه سنخیتی با صاحاب این نوشته داره جز تور کردن زن های چیز خل که با اه و ناله ی یکی حس مادریشون ران میشه و یا کاری به جفنگیاتی که یارو میگه ندارن و می خوان از این یارو یه استفاده ای ببرن و نکته بدش هم دخترای جوونیه که سادگی و پاکیشون به دست یکی از همین جاکش ها تبدیل به تجربه میشه
حالا تواین وسط من چیکاره ام؟ هیچی من خودم رو با این ادمها محک میزنم فلسفه خیانت از نظر من برای دیگران به شخصش بستگی داره یعنی واقعا برای من نسبیه نمیتونم زنی رو درک کنم که شوهر داره و فقط برای عیاشی و جلب محبت میره تو بغل بقیه حتی اگر کوچکترین تماس جنسی هم با شوهرش نداشته باشه بعد همون ادم بخواد منو به خاطر ذهن هزره ام شماتت کنه
اما باز هم نمیتونم زنی رو درک کنم که از ترس هزار عامل ناشناخته خدا پیغمبر گونه هر گونه لذتی رو به خودش حروم میکنه من به قداست خیلی از زنهاایمان دارم به اون هایی که به غیر از اونی که باهاشون پیمان بستن به هیچ کس دیگه ای فکر نمیکنن
من خودم جزوشون نیستم من با لذت به فتو شات های جرج کلونی خیره میشم به سایتای پورن سر میزنم و هیکل مرد ها ی سبزه رو زیر نظر میگیرم و حتی دلیل نمیشه که از رقصیدن با یه مرد خوشتیپ تو یه مهمونی غریبه احساس خوشایندی نداشته باشم و به همین خاطر نمیتونم حتی اون زنی رو که به خاطر مشکلات ش با همسرش (حالا تو هر مورد) به یکی دل می بنده رو شماتت کنم البته وقتی یکی بشه سه چار تا رو دیگه نمیدونم شاید موضوع جک اش کنم البته بعضی اوقات که با خودم روراستم فکر میکنم به خاطر حسادت باید باشه که اینجوری جبهه میگیرم شایدم واقعا اون ته مه ها من یک کمی از معرفت سرم میشه
اما این چیزایی که نوشتم همه اون چیزای نیست که ذهن من رو درگیر میکنه من متاسفانه حتی تو مادر بودنم هم بی معرفتم یعنی به راحتی آب خوردن این پسرک شیرین و با ادب و دوست داشتنی رو قربانی احساسات درونگرایانه خودم میکنم و اون هم میدونه که من با وجود اینکه تمام روز پیشش نیستم باید به من فرصت تنها بودن بده بعضی اوقات از خودم مایوس میشم که با این موجودی که در درون خودم هم رشد کرده نامنوسم
من نقاب بیرون گرایی دارم خیلی خوش خنده ام با همه میتونم سر صحبت باز کنم اما خودم میدونم که اونی که اون تو نشسته یک اپسیلون از این جلف بازی های من خوشش نمیاد
بیشتر دوست دارچس کلاس بذاره سیگاردود کنه و راجع به کافکا حرف بزنه
دوست داره لاغر و استخونی باشه با یه عینک دور مشکی تا مثل من چاق و گردالو و خوش خنده با عینک نقره ای
وای بسه من دستم درد گرفت اما یک ذره از اون همه رو هم نگفتم اگر مثل پتروس انگشتمو نکردم تو همین سوراخی که باز شده و مینویسه شاید بعدها ادامشم نوشتم

یه حرف زنونه

صبح که داشتم حاضر میشدم بیام اداره داشتم به کلاس پیلاتس فکر میکردم و انبوه در و دافایی که برای زیبایی بیشترشون میان

توی اون ها من از همه شون درب و داغون ترم حال و حوصله درست کردن مو و صورت هم ندارم همین که خودم رو سر وقت میرسونم کلی هنر میکنم

داشتم به روزگاری فکر میکردم که نگران قضاوت مردم بودم روزگاری که نگران بودم وقتی لباسم قشنگ نیست وقتی هیکلم قشنگ نیست چه جوری تو مردم ظاهر بشم راجع به من چی فکر میکنند؟

روزی که اومدم ثبت نام همینجور شد نگاه ها برگشت طرف من یهو یه حس آشنا اومد سراغم که معذبم  کنه اما دیگه من اون دختر 21 ساله نیستم که بذارم این حس فرو بره تو خونم و تمام شب بهش فکر کنم

گذاشتم تا نگاه ها گستاختر بشن و یهو غافلگیرشون کنم و با یک لبخند مهربون خجالت زده بشن

هرچند که اگر خجالت زده هم نمیشدند باز هم برای من ِسی وچند ساله دیگه فرقی نمیکنه من اومدم اینجا چون اضافه وزن دارم و اون اینجاست تا زیباتر بمونه من این فرق رو میدونم و نمیذارم این فرق منو از درون متلاشی کنه

اما یک آن یادم افتاد ممکنه بچه هایی باشند که درگیر همین حس ها هستند خواستم بگم میدونم چی میکشید اما سعی کنید خیلی زود از این مرحله گذر کنید و آرووم بشین

همین

سالیانی که میگذرد

از پسری که با اعتماد به نفس شعر مارک آنتونی و پیت بال رو بلغور میکنه
برای خودش حق نظر داره و توبیخت میکنه
از خنده هاو قهقهه هاش
از تصاحب همه چیز تو خونه تا درد دلهای بچه گونه اش که میگه ماآنی من نمیخوام دعوا بشم اما هر کاری که میکنم تو و بابایی عصبانی میشین
از گوش قوی موسیقیش تامداد گرفتن افتضاحش
از تنبلیش و حاضر جواب بودنش تا فکر و خیالهای خاص خودش
از ترس های بی دلیلش تا بی کله گی های احمقانه اش
از این که کلن تو نقاشی بی استعداده تا تجزیه تحلیل بی نظیرش تو بازی های فکری
همه و همه اش یه پسر کوچولو می سازه که شبها مثل یه موش کوچولو تو بغل باباییش خودشو زورچپون میکنه و کلن حرفهایی که میگه بره تو تخت خودش بخوابه رو نشنیده میگیره و ریز ریز میخنده
تولدت مبارک فینگیلی مامان

سمبلهای من

من متولد سال مار هستم
میتوانم نرم باشم و خوش خط و خال
میتوانم بپیچم به دور طعمه خویش و او را محصور کنم وطعمه نداند که این نوازش های دست یک معشوق نیست
میتوانم بخزم بالا تا نزدیگ حلقوم و فرو برم دو دندان تیز زهر آگینم را
اما نیستم
من دندانهای زهر آگین خویش را برای هیچ کس به کار نمی برم
من کسی را طعمه نمیکنم
و چه بسیارند رهگذرانی که بارها و بارها به رنگ و خط و خال من نظر داشته اند تا از فرصتی کوچک پوستم رابرای کیف و کمربندهایشان ببُرند
من شیر ماهی هستم
درنده و غرررررران
با بی رحمی شکارچیان ماده
و دندانهایی که در رگهای فیل نفوذ میکند
من مانند دیگر گربه سانان گوشهایی قوی دارم و شامه ای تیز
بوی خون برایم اشتها آور است و جذاب
اما هیچ گاه نخواسته ام کسی را به ناحق بدرانم و غررشهایم همیشه برای دفاع از خویشتن بوده است
و دیده ام بسیاری از همجنسانم را گسترده برزمینی روبروی بخاری های هیزمی
من به هدیه های طبیعت واقفم
و خود خواسته از نیروهایم در راهی نا به جا بهره نبرده ام
اما چه میشود که اینگونه در لاک دفاعی رفته ام؟
من به بالهای بزرگ و گسترده عقاب حسادت میکنم
به چشمهای تیزش
و وقتی زمین زیر بالهایش تصویر مبهمی از رنگ هاست
تصویر صبحی از روی کوهی و لغزش باااااااد زیر بدنی قوی و سبک
عقاب بودن را دوست میدارم
شاید
در تناسخ بعد…….

زن مترقی

زن مترقی زن خاصی است.
او توانسته از مطبخ و پستو در بیاید و در جامعه ای که معنای «داف «و «خانوم مهندس» و «پتیاره» همان «سوراخ» است ،کار کند.
او میتواند برنامه ریزی شبکه کند، مقاله ارائه دهد، در کار و درس ورفتارهای اجتماعی، بهترین باشد. اما باید تا ورود اولین مردی که نامش شوهر است ،تنها در خیال به فاتنزی های سکسی خود بال و پر دهد.
اومی تواند در جواب توهینِ مردهای افسرده، بخشش داشته باشد اما در وقت افسردگی، جمله «چقدر چس ناله میکنی» را بشنود و دم بر نیاورد.
زن مترقی می تواند از تمام امکانات تلویزیون جدید بهره ببرد و کاربرد تمام دکمه های کنترل از راه دور را بداند، اما ساعت 9 شب غذایش باید آماده باشد.
زن مترقی می تواند درک کند، لمس کند وتحریک شود؛ اما باید نجیبانه انها را سرکوب نموده و همیشه تمکین کند.
زن مترقی زنی است که که زندان میرود، برای نام آزادی ! با هر ناملایماتی می سازد اما مردان جنبش ازادی سخیفانه در روز کشته شدنش دم از اعتراض آرام میزنند.
زن مترقی زنی است که خلاقیت دارد در همه چیز ، اما تنها از خلاقیتهایش در سکس تعریف شنیده است.
زن مترقی زنی است با تمام زیباییهای روحی، با بزرگ نگری های خاص خودش، امامردهای اطرافش از او اندام زیبا میخواهند.
زن مترقی میتواند برای مردانی که میشناسد و یا حتی نمیشناسد بی چشمداشت خواهر مادر و دوست باشد،اما با کوچکترین تلنگری به روسپی خیابانی نزول میکند و متهم میگردد به چراغ دادن یا نخ دادن.

زن مترقی زنی است که از کلونی زنهای سنتی و ابزارهایی ساخته شده در طول قرنهای متوالی دور افتاده و جایی نیز در میان این جماعت به ظاهر به روز شده کوته فکر و سخیف مردهای امروزی ندارد.
زن مترقی وصله ایست ناجور در میان هر دو اجتماع که تنها خودش و هم پالکی هایش همدیگر را میفهمند.
و اینگونه است که میخواند درد میکشد و رشد میکند قد میکشد واز بالا به جماعت اطرافش مینگرد.
نکته دیگر! زن مترقی را دست کم نگیرید.
شاید روزی بی آنکه بدانیدچه شد
ترکتان کند.
زخم کاری بزند.
شما را از تمام آنچه که با آن مانوس بودید محروم کند.
و یا شاید بی خبر خود و شما را رابا هم نابود کند.

انگار که نیستی

روزها میگذرد و من در تردیدی عظیم به سر میبرم
آنچه که یافته ام دلخوش کننده نیست
دست یاریت باز خورد ندارد
قانون جذب افسانه ای شیرین است
و شاهنامه آخرش…….
با تمام حماقت خویش باور داشتم نیکی هرچه که باشد راهی خواهد جست میان تاریکی
چهارشنبه شب در تبی عصبی می سوختم و دندانهای دردناکم به هم قفل شده بود
چشم گشودم میان تب و هذیان!
مهربان چشم عسلی خویش را یافتم مضطرب و نگران نشسته بر بالینم
لحظه ای بر خویش لرزیدم
یافتم معنی کلمات را در بار هستی
شاید همین است که هست
شاید بیراهه ماییم نه آنها
شاید انسان بودن یعنی قساوت بی رحمی تحجر آمیخته با لجن ِتعصب
و اگرجز اینست چرا ظلم پایدار است
نیکی نا پایدار
هرج ومرج به سادگی محیا است و نظم راهی دشو.ار دارد؟
نکند قانون طبیعت بر اینست و ما نخاله هایی وازده از طبیعتیم؟؟
نکند؟
در خویش فرو می روم ولذت وصف ناپذیر جنایت را در خویش می یابم
من میتوانم درد کشیدن مذهبیون متعصب را با شادی بینظیری متصور گردم
میتوانم شکنجه هایی خلاقانه را برای تک تک جماعت هیاتی و مداح وعرررررررررررزشی متصور گردم
من در درون خویش شیر بیرحمی را یافته ام
شیر خشمگینی که ازعطوفت بهره ای نبرده است
پس تا اطلاع ثانوی
دیگراز من طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد امد

میم ها همیشه مادر نیستند

واژه که همیشه هست

حالا به چه مناسبتی باشه بزرگ میشه یا کوچیک

از احساس اینکه یه تک سلولی در وجودته تا تکون خوردنهای وحشتناکش و دست آخر کسی که تمام آنارشیستی زندگیت رو منحصرا به نفع خودش میکنه

آدمی که 72 ساعت نمیخوابید تا کارایی که دوست داشتو انجام بده حالا مجبورهتمام وقت در خدمت اون باشه  و خیلی از اولین ها رو باهاش تجربه کنه

برای ادمی مثل منهمه لحظه های مادر شدنش با دافعه بود

شاید چون باور نداشتم و نمیخواستم اونی باشم که طبیعت ازم انتظار داره اما مسئولیت پذیریم باعث میشد که همه اون کار ها رو در حد توانم انجام بدم

منتی برای این موجود کوچولو ندارم که تمام چیز هایی که اون لازم داشت وسیله اش دست من بود

غذایی که میخواست در بدن من بود حرفی که فقط با گریه میزد برای من معنی دار بود

می دونستم که این گریه ازدرده یا از گرسنگی و یا بهونه برای توجهه

کسی این رو بهم یاد نداد غریزه ای بود که فعال شد

اعتراف میکنم که تنها یک بار تو این 4 سال و 7 ماه اونقدر عصبانی شدم که یه ضربه محکم به بازوی دستش زدم که متاسفانه دستم در رفت و ضربه به صورتش خورد و تا مدتها توی قلبم ریش ریش میشد برای این حرکتم

موجودی که در تمام دوران بارداریم از وجودش ناراضی بودم و وقتی به دنیا اومد حسی بهش نداشتم و برای بستن دهن بقیه میگفتم خیلی دوسش دارم

اما زمان گذشت

از شانس من این موجود باهوشتر از اونی بود که انتظار می رفت

هنوز نمیتونست کامل حرف بزنه اما شکل لغات رومیشناخت و 14 یا 15 ماهه بود که به در یه مغازه اشاره کرد

بابا پادیان!! منظورش یک برچسب رو شیشه مغازه بود که نوشته بود کارت پارسیان رو قبول میکنه

حس خاصی بود  نمیشه بگم چی یه جور غرور خاص که نتیجه کار های کوچیک تو بود

زمان میگذره و هر روز من به این آدم کوچولو که تو همه بحث های خونه ما حق نظر داره دلبسته تر میشم

از کسی که منو تربیت میکنه با حرف های خودم

از کسی که با اسم اونه لقب دار شدم لقبی که شاید خیلی بهش تکیه نکنم  اما انکار نمیکنم که از داشتن یک پسر بچه خوش زبون و مودب که یک جورایی زیادی عقل کله به خودم مغرورم

امروز بنا به هر مناسبتی روز منه

روزی که بهم یاد آور میشه چرا مامان 23 ساله من تو سالهای انقلاب و نبود نفت و آب گرم روماتیسم میگیره تا من لباسهام از تمیزی برق بزنه

امروز روز خیلی از ماهاست

روز ما ادمهایی هست که از فرط گم شدن تو روز مرگی زندگی به فکر خرید هدیه برای مادرهای دو طرف و مادر بزرگها هستیم و اگر جشن اداره ای هم نباشه شاید یادمون می رفت که این روز روز ما هم هست

دیشب اما من یه هدیه خوشگل از پسرکم گرفتم موقع خواب دستشو بی مقدمه حلقه کرد دور گردنم و لبامو بوسید و گفت ماآنی دوووست دارم خوابای خوب ببینی

بهش گفتم مامانی نگفتم لب کسی رو بوس نکن مریض میشی؟

بهم گفت ماآنی آخه تو کسی نیستی که! تو ماآنی منی.

دیشب تازه  فهمیدم من ماآنی یکی هستم

چرا تا حالا نفهمیده بودم؟؟؟

سلام

سلام خانم/آقای خواننده
سلام به اونایی که اتفاقی، یهویی،همینجوری گذرشون افتاده اینجا
راستیاتش یه ماجرایی- که خیلی پیش پا افتاده است -باعث شد بیام و اینا رو بنویسم
تو فک کن وصیت !تو فک کن حرفهایی که باید بگم.
من در کمال سلامت عقل؟؟؟!!!! (حالا هرچی!!!!) دارم می کوبم رو شاسی های کیبرد تا اون چیز میزایی که اسمش فکره بریزه بیرون
ببین می دونی یا نمیدونی (بستگی به میزان آشناییت با من داره) که من چند سالمه
اسمم چیه یه توضیحاتیم از خودم تو برگه اونوری دادم حالا ایناش هم مهم نیست
مهم اینه که من ناراحت هستم که همه حقوقم برای اجاره خونه و قسط ها میره
من ناراحت هستم که چرا باید یه حجاب زوری داشته باشم
من ناراحت هستم که خودم و آدمای دورو برم چقدر عقب افتاده ایم(ببخشید اگر بهت بر خورد)
اما سطح دغدقه من اینا نیست
یعنی اینا اونایی نیستن که منو اینجوری روانی میکنه!
من دوست داشتم شجاع بودم که نیستم
من دوست داشتم کاری از دستم بر می اومد که نمیاد البته تا حد توانم زور می زنم که بیاد
من دلم می خواد این کالیبر بالای نواحی خاص بدنم کوچیکتر بشه و تاب بیارم وقتی که از 7 صبح تا 11 شب سگ دو میزنم مثل مرده نیفتم دو تا صفحه کتابی که براش له له میزنم رو بخونم و کتاب مثل همیشه از دستم نیفته پایین تخت اونم نه برای ژست روشنفکریی قضیه ! برای اینکه تنها چیزیه که میتونه قوه بی نظیر تخیلم رو نوازش بده و با شخصیتها و فضا سازیش نعشه بشم
من احساس جمود میکنم
از اینکه کار میکنم و مثل خر ه تو آسیاب صبح تا شب راه می رم و آخر شب همون نقطه اولم هستم لجم میگیره
نمیگم گه خاصی هستم
اما اینکه هیچ گهی هم نباشم دیگه خیلی غمگینه
حالا تو هی بخند و بگو این یارو چه مستراحی راه انداخته
کلا اون چیزی که من از خودم سراغ دارم چند تا شخصیت کاملا متفاوته
یکی متظاهر و پر فیس و افاده که خدا رو هم بنده نیست
یکی دیگه اش خجالتی و بی اعتماد به نفس در حد وحشتناک(البته این شخصیت همیشه در اولین جاهایی است که اولین بار میرم)
بعدیش خل و چل واحمق ِچاق و پر خور
آخریش هم یه زن افسرده غمگین و بدبخت با آه ناله فراووون
خوب حالا اجی مجی لا ترجی من این مواد رو روی شعله به هم میزنم و میریزم تو یه قالب
خدائییش اگر خدا بودم هم نمیدونستم چه گهی بخورم با این ساخته ام
دیگه خودم جای گه گیجه ندارم؟؟؟

یک خودکار،یک مغز مغشوش

گاهی وقتا آدم می مونه با این فشاری که روی سینه اشه چیکار باید بکنه

موقعیتایی که از دست داده و یا میده و انبوه ورودی هایی که مغزش تاب نمیاره

بدیش به اینه که خروجی نداشته باشی

واقعا کی هست که الان گوشیمو بردارم و بهش زنگ بزنم و بگم و بگم و بگم تا خالی شم؟؟

اصلا مگه با گفتن خالی میشی؟؟

نه فقط اونایی که تو لایه های مغزت گرد و خاک گرفتن هم رو میان و تازه و براق خود نمایی میکنن واست

چند روز پیش رفتم نشستم تو کافی شاپ و نوشتم واسه خودم خوب خیلی چیزاشو نمیشه به زبون آورد

اما وقتی بهش نگاه میکنم برام جالبه که وقتی مغرت می خواد بنویسه  خوب میتونه بگه چه مرگشه

اینجا رو نقل قول میکنم ازش

همه همسن و سالای من تو یه برهوت مسخره دست و پا میزنیم تا شاید یه گوشه،یه جا آروم بگیریم ،اما موضوع اینه هیچ کدومون نمیدونیم دقیقا چه مرگمونه

فقط مشکلات زندگی،نوستالژی جنگ و تحریم، مارو مثل همین اسپرسوی دوبلی کرده که جلومه

حجم تلخیش فراتر از حدیه که یه آدم معمولی تاب بیاره

یه بار هلی بهم گفت چی میتونه تو رو اینقدر اذیت کنه که اینقدر به در و دیوار می کوبی؟؟

خوب راستشو بگم نمیدونم!

حتی نمی دونم یه ادم لوس و نازک نارنجی هستم که با یه مشکل کوچولو زمین و زمان رو تیره می بینه یا واقعا مشکلات زندگی داره امونم رو می بره!!

این رو می دونم که اگر دلم خوش باشه و یه دلخوشی ساده و معمولی داشته باشم حتی در حد یه ساعت نو که تو رو یاد یه لحظه خوب بندازه  هم میتونم اون روز شاخ غول رو بشکونم

و در باور خودم هم آدم ضعیفی نیستم و خودم رو هم تا حدودی با هوش می دونم

هر چند که رفتار هام منو یه آدم لا اوبالی و سر به هوای خنگ نشون بده

می دونی چیه؟؟ از خودم خجالت می کشم برای چیز هایی که از دستم بر نمیاد از دختر قوی و با شهامتی خجالت می کشم که تو گودر طنز می نویسه و تو یه پست هم خیلی عادی میگه سه شنبه میره برای اجرای حکمش و سه ماه زندان و با طنز خاص خودش میگه اگر خوشگل بودم شاید تو اون مستنده شرکت میکردم و حکمم  اجرا نمیشد

و اونوقته که من در اوج فشار روحی دچار عذاب وجدان ضعف هم میشم

بذارین عین متن رو از گودر منتقل کنم

ستندی در راهه
که اگه من توش شرکت میکردم، سه ماه زندانم منتفی میشد
صبح که از خواب پاشدم، رفتم جلو آیینه
سعی کردم برینم به شرافت و تعهد به اصول اخلاقی
سعی کردم به خون صانع فکر نکنم
به خودم توو آیینه نگاه کردم
قیافم اصلن آرتیستی نبود
به زنان زیبای اخراجیها فک کردم
و دیدم خیلی زشتم
به رز رضوی فکر میکنم
به مریم کاویانی
کاش خوشگل مامانی بودم منم
اگه کمی از ملاست رز رو میداشتم
منم میرفتم جلو دوربین و بازی میکردم
سگ خور

حالا که نیستم
نامه ها رو امضا کردم
میرم اوین
و سه ماهو به این فکر می کنم که ، چی میشد مام خوشگل میشدیم
والا به قرعان

مبهوت این شهامت میشم  وچیزی در درونم فرو می ریزه که خجالت بکش تو برای  افکارت چه هزینه ای دادی؟؟؟

 و اونوقته که خفه خون میگیرم و سسییگارو سکوت و خفگی یه بغضی که حق نداره ، بشکنه

کمی رد میشوم از خطوط قرمز

دوستان بابت حرف هایی که در ادامه میاد عذر خواهم چند بار نوشتم و پاکش کردم اما چیزی بود که به نظرم خوندنش برای تغییر دید حداقل خانومها بد نیست ادامهٔ این نوشته را بخوانید

هستم اگر میروم

مهم در تفاوت دیدگاه هاست
اما برای من رویای نبودن به اندازه تمام بودنهایی که اجباری است
زیبا و سکر آور است
مهم نهادی است که مرا اینچنین نا پایدار ومعلق نگاه داشته
پیش خودمان بماند رمز جذابیتم را در آن میدانم
حداقل برای خودم
هر چند که هیچ نباشم و نداشته باشم
زندگی کردن بسان من بد نیست
اما اخلاقیاتی می خواهد در خور من
ویا بی اخلاقی همسان من
چونان بند بازی که پا بر بند مینهد با چشمان بسته و در هیجان اینکه گام بعدی آسمان نباشد؟؟؟
هستم اگر می روم
گر نروم نیستم
پ ن: من بچه خورشیدم امروز بیرون بودم خورشید با تمام وجود بهم تابیده! فوتون فوتون پرم کرد از انرژی هاش اما یک کم سردرد رو چاشنی گذاشت برام
لحضه های خوبی براتون می خوام
به سبک یه دوست خوب huuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuug

حصار رویایی

داری بی هوا و سهل انگار قدم میزنی

یهو یه بازوی قوی از پشت سر می پیچه دورت، نفس گرمشو پخش میکنه پشت گوشت و فشارت میده

حتی صدای استخونهاتم در میاد!
عجیبه که دردش مثل یه داروی آرامبخش ذوق زده ات میکنه!

\ پ ن: اینجور نوشتن یه غم عجیب میاندازه تو دلم

یه کلبه وسط بیابون

پیشخوان اینجا هم شده عین دل خودم
ساکت و متروکه
خوبه بد نیست
نه کسی میاد نه کسی میره
کلا از اولم هیچ مالی نبودن نوشته هام
چه مواقع شلوغی و هیاهو
چه مثل الان
یعنی الان نوشتنم مال دل خودمه؟؟

یه شب تو سکوتی که فقط صدای باد میاد یه غریبه شالشو دورش پیچیده بود و بی صدا میرفت
دلش میخواست سیگارشم در بیاره وپک های عمیقشو فوت کنه تو هوا
اما منصرف میشه و به یادش بسنده میکنه
شالشو محکمتر میپیچه و تو تاریکی به کفشای کتونی سفیدش زل میزنه
دستشو فرو میکنه تو کیف چرمی خورجینیش و از بودن چاقوی ضامن دارش مطمئن میشه و راه می افته
از دور فقط حرکت دو تا نقطه سفید معلوم میشه
کتونی هاش فقط نشونه بودنشن
همین

یه سخن زنونه

حوصله رمز گذاشتن ندارم آقایون هم خوندن خوندن دیگه!!!! ادامهٔ این نوشته را بخوانید

8 مارس روز زن

اگر این موبایل طفلک نبود یا به قول مشهدی ها «طلفک» نبود من کلن فراموش میکردم امروز 10 مارسه حالا فکر نکنید من خیلی تیتیشم و دنبال تبریک گفتن و تبریک شنیدم

ولی هر ادمی یه کودک درونی داره که از تشویق ذوق زده میشه

دیگه حس و حال اینم نیست که عین سه نقطه خلا خود ما زنها هی هم رو تحویل بگیریم تا عقده های دیده نشدنمون رو برای هم پر کنیم

راستش! عجیب نیست که تو این فرهنگ گه ربار (که همیشه اذعان میکنم حرف «ر» اش زیادیه ) مردها تا به دستت نیاورده باشن برات عطش دارند و زبونشون به تمجید از تو بازه و وقتی که تسلیم شدی دیگه در اوج دوست داشتن هم زیاد علاقه ای به نشون دادنش ندارند

همین میشه که زنهای عصیانگری مثل من یا طرف رو به صلابه میکشند تا به خواسته درونیشون تن بده و یا ترکشون میکنند

مرد های زیادی رو میبینم که هنوز با اینکه متارکه کردند همسرشون رو دوست دارند و سوالشون اینه که
چرارفت؟؟

چی شد؟؟

زنی که میفهمه و مینویسه و فکر میکنه جنس دوم نیست.

زنی که تاثیر گذاره این تحقیر های زیر پوستی رو هم تحمل نمیکنه و مردهای ما افتخار میکنند که مثل پدر هاشون تحقیر های ظاهری رو انجام نمیدهند ولی غافل از اینکه زنها همیشه لایه های زیرین رو هم میبینند و اگر میمونند به خاطر درک همون لایه داخلیه و اگر میرند به خاطر کمبود  حس احترامیه که حس میشه

و این که زن جنسش از نوع ناز و نیازه

زن سنتی حتی اگر تحقیر میشد شب مردی بود که با دست قوی و مردونش ضعفهای زن رو بپوشونه و با دید حمایتگرش اونو مثل یک بچه اهوی تنها در بر بکشه

و امروز مردهایی رو داریم که همه جا زن رو نه در ظاهر ،بلکه در ناخود آگاهشون دست کم میگیرند ولی تو این امور ناگهان به قدرتهای زن واقف میشند و ازش تقاضای مستقل بودن عامل شدن و به دست گرفتن رابطه احساسی میکنند.

این عامل فرسودگی و افسردگی مشترک خیلی از زنهای از جنس من هست

این درد بود

حوصله باشه درمانهایی که من در زندگی شخصی خودم کسب کردم رو هم مینویسم