شباهنگام

خیلی وقت نیست که وبلاگ می نویسم  بعنی دقیقا  اردیبهشت ۸۷ شروع کردم به نوشتن تو وبلاگ تو این مدت یه بار همین شباهنگام رو حذف کردم و  رفتم تو نیمه شب نوشتم  بعد دوباره اومدم همینجا ! یه بلاگ تو بلاگر زدم اما بازم اینجا همون خونه اولیمه که سر جاشه

 اما خیلی پیشترش تو اینترنت بودم و دوستای اینترنتی ام

درست یادم نمیاد اولین نفری که باهاش چت کردم کی بود اما یادم هست که ۲۳ ساله بودم  یعنی ۹ سال به همین خوشگلی گذشته!

از دوستای اینترنتی ام خیلی نوشتم   از اینکه چه حسی بهشون دارم هم خیلی بیشتر نوشتم

خیلی سعی کردم ناراحتی هام رو ننویسم اما اتفاقا بر عکس شد همش وقتی ناراحت بودم اومدم ونوشتم  دوستای خوب زیاد پیدا کردم و اون یه دونه ای هم که هیچوقت مشکلم باهاش حل نشد هم سر جای خود!! 

اما حالا موضوع خاصی من رو به نوشتن کشونده  اونم یه چیزه یه سوال که تو ذهنم همش runمیشه

آیا ماها تو اینترنت خود واقعیمون هستیم  یا نه!

یعنی اگه من نمیتونم حرفم رو به کسی بفهمونم معنیش اینه که من در وجودم عنصر درد دل رو ندارم؟؟

یا اینکه اینجا هم بازتاب زندگی واقعیمون هستیم همش ترس همش تظاهر  وهمش در نفاق به سر می بریم؟

تو کلاس بحث سر همین بود که ما یاد نگرفتیم احساس واقعیمون رو بگیم و همین میشه که این همه بغض فرو خوردهمون تو وجودمون جا خوش میکنه و از ترس یه آشنا حتی تو فضای مجازی س انسور میشیم 

دلم میخواست اینجا درست همینجا که همه من رو میشناسند این حرف رو بگم

راستی شاید چند تا از نوشته های قبلیم رو که اینجا نخوندید براتون بذارم

تا بعد

درباره شباهنگام
درباره من هر چه که بخواهید بدانید موضوعاتی است نسبی که گلچین شده آنچیزی است که می خواهم بدانید پس چیزی از خود نمیگویم من را از نوشته هایم بشناسید

6 Responses to شباهنگام

  1. چه جالب !
    امروز داشتم به این قضیه فکر می کردم
    شاید این خصلت شرقیها باشه

    نمی دونم

    ولی » بغض فرو خورده رو » رو خیلی قبول دارم

    نه می شه توی دنیای واقعی درد و دل کنی و نه توی دنیای مجازی

    چرا این همه بی اعتمادی توی فضا حاکمه ؟ نمی دونم

    چرا ………………………………… شاید هم می دونم
    ولی باز ترجیح می دم چیزی نگم

    ولی خدائیش خیلی وقتها دلم می خواد حرف بزنم …. داد بزنم … ولی باز

  2. سلام عزیزم ..خیلی خوشحالم که برگشتی اینجا و دوباره می خوای شباهنگام رو بنویسی اینجا احساس بهتری دارم .انگار آروم ترم تا اون طرف ..نیمه شب رو خیلی دوست داشتم با اون عکس پروفایلت اونجا که باعث شد با هم دوست بشیم و احساسی که از اون عکس گرفتم نزدیک کرد من رو بهت..و فهمیدم تو حال و هوای خودمی تو یه مقطع سنی ..نمی دونم چرا اینقدر اونجا رو دوست داشتم ..حتما چنتا از نوشته هات رو بذار ..
    باهات موافقم انگار زندگی واقعیمون اینجا هم بازتابش هست..انگار اینجا هم نمی تونیم اونجوری که واقعا دلمون میگه بنویسیم ..
    خیلی خوبه کلاس میری ..گاهی از کلاستم بنویس …مواظب خودت باش .آرتا جیگرم ببوس ..

  3. مهری says:

    من از اونام که عقیده ای به خودمون بودن ندارم میدونی چرا؟ چون از همون اول اول یادمون دادن خودمون نباشیم دیگه رفته تو رگ و پی هممون!
    گاهی وقتا که بیرون میریم مثلا برا غذا یا پارک یا هر جایی دیگه آدما رو میبینم که بلند بلند میخندن یا همدیگرو بغل میکنن یا گریه میکنن بدون اینکه به اطرافشون حتی نگاه کنن و بدون اینکه اطرافیان بهشون خیره بشن میگم اینه فرق بزرگ ما و اینا
    الان گاهی به پسرم یه چیزایی رو تذکر میدم که اینکار خوب نیست کاملا میفهمم که براش قابل درک نیست چون از اول تو ایران نبوده محیط خیلی روش تاثیر گذاشته مثل من فکر نمیکنه
    ولی ما رو اینجوری بزرگ کردن خودمون نباشیم اونجوری باشیم که دیگران دوستمون داشته باشن اونجوری حرف بزنیم که کسی ناراحت نشه و …
    خوب آخرش اینه که ما خودمون نیستیم

  4. من که همه اش رو خوندم!

  5. بانو says:

    عزیز من
    موافقم
    وقتی شروع کردنم به نوشتن همه تلاشم این بود که خودم باشم بی نقاب اما نشد .حتی نظر دیگران ( حتی اونائی که نمیشناسیمشون ) باعث میشه نقابمون روز به روز ضخیمتر و محکمتر بشه میخوام پرده بندازم از روی احساسم اما نمیشه !

  6. ساسان says:

    سلام
    خوشحالم …
    همین

بیان دیدگاه