روزگاری برای نوشتن

اینقدر در وبلاگ ننوشتم که انگار اصلا نبوده همیشه دلم میخواست به این اصل که ناشناس بمونم وفادار میموندم و بعد مینوشتم هر آنچه که نگفتنیه .

30 December, 2014 10:16

​خوبی دنیای مجازی همینه خوبی ماشین ها همینن
وقتی تو فراموشش میکنی اونا فراموش نمیکنن وردپرس برام تبریک سال نوی میلادی رو فرستاده 🙂
آی لاو یو فیلان

29 March, 2014 09:58

ساعت زمین یک رویداد جهانی سازماندهی شده توسط صندوق جهانی طبیعت (به انگلیسی: World Wide Fund for Nature)‏ است و در آخرین شنبه ماه مارس هر سال برگزار می شود. خانواده ها و کسب و کار با خاموش کردن چراغ ها و سایر دستگاه های الکتریکی غیر ضروری خود به مدت یک ساعت آن را یادآوری می کنند و آرمان نخست اين اقدام اين است كه آگاهی درباره تغييرات آب و هوايی و نياز به مصرف محتاطانه انرژی در جهان ابقا شود.این رویداد برای اولین بار در سیدنی استرالیا توسط Leo Burnett و صندوق جهانی طبیعت (wwf) در حالی برگزار شد که نزدیک به 2.2 میلیون نفر در آن شرکت کردند و چراغ های غیر ضروری خود را خاموش کردند

از شما دعوت می‌شود در روز 9 فروردین سال 1393 با خاموش کردن لامپها و وسایل برقی غیرضروری از ساعت 20:30 تا 21:30 (به وقت ایران) در این طرح مشارکت کنید.

آخرین روزهای قبل از مدرسه

 

دیشب آرتا اومد خودشو چسبوند به من و عین یه گربه کوچولو شروع کرد به خرناس کشیدن
از 16 ام باید بره مدرسه و همین دلیل باعث شده قانون تو اتاق خودش خوابیدن رو نقض کنه
دو هفته ای هست که دیگه تن تن نمی خونم براش اما تفریح جدیدمون اینه که تبلت رو بیاریم تو تخت و از اینترنت جک بخونیم و اونم با قهقه هایی که منم به خنده میندازه به جک های از نظر من بی مزه بخنده
داشتم تو خواب نگاش میکردم که اگر اون نباشه من چی کار کنم؟ اصلا قبل از اون من چیکار میکردم؟
چقدر کار بامزه ازش اینجا نوشتم و شش ماهه اینقدر بزرگ شده که اگر از حرفاش و کاراش براتون بگم خودمم شک میکنم این کره بز هنوز 7 سالش نشده:))))
راستی دست همتون درد نکنه که امسال تولدم رو قشنگ کردین با زنگ هاتون و ایمیلای خوشگل  اوووو اینقدر اینجا ننوشتم که کلی حرف نگفته دارم وقت شد براتون می نویسم 
بوس بوس  از طرف مامان یه بچه کلاس اولی
با ایمیل ارسال کردم خودشو لوس کرد متنش نیومد :))))
 

یه روز عادی

که صبح از خواب پاشی و وپات میره رو سوتینت که دیشب قبل خواب پرش کردی پایین پات
همونطور که لخ می کشی و دست میکشی تو موهات داری به گرما فحش میدی و چشمت به هیکل نامیزونت که میفته یهو یه چیز تو مغزت وول میزنه
مثل یه حس کوچیک که همیشه قلقلکت میده بر میگردی لپ پسر کوچولوت رو تو خواب میبوسی به شلوار خونه شوهرت که بی خیال رو تخت افتاده نگاه میکنی
به ظرفای نشسته دیشب و کتری که داغه چون همسرت قبل اینکه از خونهبره بیرون واسه خودش چایی دم میکنه و میخوره
به همشون یه نگاه میکنی و با خودت راه های مخلف نبودنتو مرور میکنی
و بعد مقنعه سرت میکنی و پسرک رو بیدار میکنی که ببریش مهد و میای اداره وبه همکارت لبخند میزنی و جواب میدی صبح شما هم بخیر

12 June, 2013 15:05

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند
یه روزی اینو می خوندم
اما الان دارم حسش می کنم

اگر؟؟؟ تقلب بشه!

نمیخوام بازیچه دست این پفیوزا باشم میتونیم بمونیم خونه و و اظهار تحریم کنیم
میتونیم بریم از حضور عددیم پز بدن بعدم ترتیبمونو بدن
امید ندارم که کاری می تونم بکنم
اما من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی بر خیزد
خب؟
اینو میدونم که خونده نمیشم

اما میدونم که نبودنمم دست رو باز میذاره
یا شایدم نه
اصلن چرا ما دنبال اینیم که ببینیم اون طرف چی می خواد؟
من دلم می خواد که عامل باشم

اما کجا؟
جایی که می دونم تهش شکسته؟
خیلی زر زدم مگه نه؟

اگر

اگر این خوابها مرا به گانبرند شاید روزن امیدی باشند برای این دل خاک بر سر

متنی نیمه کاره که دوست ندارم تمامش کنم

هرچه بیشتر فکر میکنم بیشتر مطمئن میشوم که ما زنها دارای یک ساختار اجتماعی پیچیده ایم

شبکه های داخلی سنتی ما یک ملکه دارد افراد داخل شبکه صفت خاصی و یا شاید ترکیب صفتها را با خود یدک میکشند

ملکه معمولا مادربزرگ است و در مرحله بعد دختر ها و عروسها به ترتیب ورود در خانواده و نه به ترتیب سن همسرهایشان طبقه بندی می شوند

عصیان معنی ندارد دخترهای جوان از خشم طبقه های بالایی ترسانده میشوند و هرچه ملکه مجاز بشمارد هضم آن برای همه راحت است چه بسا که معمولا این خواست جوانان نباشد

و در این میان عصیانگرانی هستند که هنجار ها را میشکنند با رنگ کردن مو برداشتن ابرو و یا فراتر از آن سیگار و الکل وورابطه ای فراتر از سنتهای بومی

خلاصه هرچه آ نکه میتواند خشم ملکه را بر انگیزد

این شبکه ها با گرد همایی های زیاد مستحکم تر میشود زنانی که اعضای قدرتمند شبکه شان که دختران بیشتر و عروسان حرف شنو تر باشند قویترند

مصداق بارز جنگ سرداست و همه چیز برای غریبه ناآشنا با این فنون نامفهوم می نماید

من در طول زندگی راه حل آن را خوب یافته ام موهایم را قهوه ای کردم و زبانم را با این فرهنگ همخوان کردم من رنگ ِ شیمیایی که هنجار شکنی بود نزده ام من حنا و قهوه و مورد زده ام و این شد که مادر بزرگم از دیدن موهایم خشمگین نبود و به نظرش موهایم بسیار زیبا بود

من آخر هفته به دیدار بزرگان نرفتم وبا دوستانم در کوه خوش گذراندم و چند روز بعد در عین شیطنت سینه خیز و خندان به سوی مادر بزرگم رفتم و که مادر! مادر! من نوه ی بی شعوری هستم ! و مادر بزرگی که عصبانیت را فراموش کرد و میخندید و میگفت بیچاره شوهرت با این زبانت

همیشه این حرف مادرم تکرار میشد

جواب بابات و مامان بزرگت با خودت ! و من سرمست از کشف این راز به عصیانگری خویش ادامه می دادم.

پست های رمز دار

دوستای قدیمم می دونن که من هر پستی که رمز دار بذارم رمز، همون عنوانه! کافیه عنوان رو کپی کنید تو قسمت گذر واژه
این رو نوشتم تا دوستایی که منو فالو میکنن هم ببینن
ببخشید اگر به زحمت افتادید

ایران شبیه چیه؟

تو شبکه استانی لگوی کنار صفحه شو از ایران هی تبدیل میکرد به صندوق رای
آرتا میگه ااااا اینا چرا ایران رو سطل آشغال کردن!
خدایی این بچه عم فهمید ما نفهمیدما :)))

ب مثل ….

اینروزها پر از تکرار روزهای گذشته ام
دقیقا برای کسی که خودم انتخاب کردم و میدونستم که وصله من نیست
نه حسی، نه فکری، اما چیزی که منو جذ ب میکرد دقیقا تجربه اون چیزی بود که ادمهایی از اون دست سراغ من نمی اومدند
فقط نیمه تموم بودن اون حس اذیتم میکنه
همین
—- ادامهٔ این نوشته را بخوانید

از رنجی که میبریم و زر میزنیم که طاقتشو داریم

دیشب تو خواب داد میزدم ندا بمون
داشتم به مادر سهراب فکر میکردم که دسته گل رعناش کنارش لبه جدول نشسته چقدر بیدار خوابی کشیده تا بچه اش 19 ساله شده

چقدر سر اینکه کدوم مدرسه بره با بقیه مشورت کرده چقدر براش مهم بوده بچه اش نترسه و شجاع باشه
داشتم فکر میکردم مادر فرزاد پیش همه با افتخار می گفت پسرش معلم مدرسه اس
قبلنا قهرمان ها و آدمای بزرگ رو به اسم فامیل میشناختن
مصدق-سحابی-حسابی حتی همت و باکری
اما نسل فرق کرده شیرینه که موندگاره نداست ترانه اس-سهرابه اشکانه

20 May, 2013 11:18

ندا نترس- ندا بمون !

من و من

تبریک میگم من ی آنفولانزا مبتلای خیلی کاریم که در عین استخون درد عین هفت تا اسکل اومدم سر کار که ثابت کنم من آنم که رستم بود پهلوان
زیاده عرضی نیست

بی بی صغرا

امروز یاد یه خانومی افتادم تو محله بچه گیام در اصل به شعاع یک کیلومتری کوچه شون به نام اون بود
یه پیرزن سیاهچرده با حداکثر150 سانت قد و 40 کیلو وزن
اما همه خلافکارای اون محله و محله های اطراف واسش احترام قائل بودن حرفش رد خور نداشت
سند بود
همیشه دم در مغازش شلوغ بود و یه عده جوون از نظر ما اوباش اومده بود پیشش برای حل اختلاف
صحنه ای بود وقتی می نشست رو پیت حلبی درب و داغون جلوی مغازه اش و این گنده لاتا رو دعوا میکرد
اونام سرشونو می نداختن پایین و میگفتن حق با شماس بی بی
یادم رفت بگم اسمش بی بی صغرا بود
شبای ماه رمضون دو ساعت قبل اذون یه پیت حلبی می انداخت گردنش و با چوب میزد روش و تو کوچه ها راه می رفت تا همه بیدار بشن
آدما نباید مخترع و فیلسوف و تحصیلکرده باشن تا موندگار باشن
یه پیرزن شاید بیسوادم می تونه موندگار باشه
که اسمش رو یه محله باشه

آره منم دوستت دارم

موضوع چه ربطی داره ؟
هیچی جز به مغز گه گرفته من که همیشه اون خاطره هایی که تا اعماق تهتو می سوزونه یهو برات ریپلی میشه
تو بگو امشب قرار دکتر دارم یادش میره بعد یادش می افته همینجوری که پارسال همین موقع یکی باد معده اش صدای بدی داشت
والا به قرعان
خوب بگذریم که بعد این بیمارستان رفتهای پی در پی برای بابا و مهرداد و عمو حالا یاد خودم افتادم
باید برم به خودم برسم ببینم این گوش پرده سوراخ شده چی میگه :))
دلم می خواست بنویسم
زیاد بنویسم
حتی طولانی
اما اگر این اعضای پایین تنه میذاشتن خیلی خوب بود

فاش می گویم و از گفته خود دلشادم

صبح بلند شدم بارون می اومد
برفا رو شسته بود
انگاری زمستون رو شسته باشه
بعضی روزا همینجوری منتظری که یه خبر بیاد
دیروز همینجوری شد
همش منتظر یه خبر بودم
نمیدونم از کجا یا چی فقط منتظر بودم
اما خبری نیومد به جاش امروز با یه حس خوب از جام بلند شدم
همینم خوبه دیگه
روز نوشت هم کار آسونی نیستا

باز هم آرتا

داریم تو خیابون راه میریم و راجع به همه چی با هم صحبت میکنیم
یهو آرتا گفت می دونی مامان من وقتی پیش یک بودم یه احساسایی داشتم که الان ندارم

پرسیدم چه احساسی داشتی؟
میگه نمیشه راجع به حس صحبت کرد
احساس آدما خیلی پیچیده است
من:

خانوم معلمشون بهش میگه ارتا از این به بعد تو شهردار کلاسی
یک کم فکر کرده به معلمش میگه

عاطفه جون من فکر میکنم شما دارین اشتباه میکنین
اینجا که شهر نیست
کلاسه پس من کلاسدارم
:))))

3 March, 2013 15:22

نوشتن مثل واکاویه؟
مثل خونه تکونیه شاید
می نویسی قوطی کله تو خالی میکنی
بعد اضافه ها رو میریزی دور

امروز صبح زنگ زدم به یه دوست
دوست؟
اره دوست!
من هنوز به احترامش با فامیل صداش میکنم
از اون مبارزهای زمان انقلاب بوده
زندان همه زندگیشو به هم ریخته
درسش عشقش
کارش اینده اش
اما استوار و با روحیه جنگنده داره زندگی میکنه

هرچند زبونش تنده
اما خیلی مرده! خیلی!
زنگ زدم و گریه کردم
هیچی نگفتم که چی شده
فقط می خواستم گوش بدم

و گوش دادم
برام از جنگ گفت
از زندگی
از استراتژی
از وقتی که زنده موندن و بودن بزرگترین پیروزیه

از اینکه ادم چقدر می تونه خودش رو نشناسه تا تو یه بحران خودشم از خودش متعجب بشه
وقتی گفت لوس نیستم
خیالم راحت شد
می ترسیدم که نازک نارنجی باشم که احساس میکنم کم اوردم و دارم میشکنم
چی شده که دارم بی پرده می نویسم؟
عوض شدما خودم نمیدونم کی
نمیدونم اما مطمئنم راه حل هست
فقط من الان نمیبینمش

چه جوری میشه که ندیدمش؟
خودمو قبول دارم آخه
من ادم باهوشیم
حیف هوشم به دردم نمیخوره
الان
مهربونیم هم
همینطور
الان نمیدونم کدوم وسیله رو بردارم
تا این گره رو باز کنم