از رنجی که میبریم و زر میزنیم که طاقتشو داریم

دیشب تو خواب داد میزدم ندا بمون
داشتم به مادر سهراب فکر میکردم که دسته گل رعناش کنارش لبه جدول نشسته چقدر بیدار خوابی کشیده تا بچه اش 19 ساله شده

چقدر سر اینکه کدوم مدرسه بره با بقیه مشورت کرده چقدر براش مهم بوده بچه اش نترسه و شجاع باشه
داشتم فکر میکردم مادر فرزاد پیش همه با افتخار می گفت پسرش معلم مدرسه اس
قبلنا قهرمان ها و آدمای بزرگ رو به اسم فامیل میشناختن
مصدق-سحابی-حسابی حتی همت و باکری
اما نسل فرق کرده شیرینه که موندگاره نداست ترانه اس-سهرابه اشکانه

درباره شباهنگام
درباره من هر چه که بخواهید بدانید موضوعاتی است نسبی که گلچین شده آنچیزی است که می خواهم بدانید پس چیزی از خود نمیگویم من را از نوشته هایم بشناسید

بیان دیدگاه