3 March, 2013 15:22

نوشتن مثل واکاویه؟
مثل خونه تکونیه شاید
می نویسی قوطی کله تو خالی میکنی
بعد اضافه ها رو میریزی دور

امروز صبح زنگ زدم به یه دوست
دوست؟
اره دوست!
من هنوز به احترامش با فامیل صداش میکنم
از اون مبارزهای زمان انقلاب بوده
زندان همه زندگیشو به هم ریخته
درسش عشقش
کارش اینده اش
اما استوار و با روحیه جنگنده داره زندگی میکنه

هرچند زبونش تنده
اما خیلی مرده! خیلی!
زنگ زدم و گریه کردم
هیچی نگفتم که چی شده
فقط می خواستم گوش بدم

و گوش دادم
برام از جنگ گفت
از زندگی
از استراتژی
از وقتی که زنده موندن و بودن بزرگترین پیروزیه

از اینکه ادم چقدر می تونه خودش رو نشناسه تا تو یه بحران خودشم از خودش متعجب بشه
وقتی گفت لوس نیستم
خیالم راحت شد
می ترسیدم که نازک نارنجی باشم که احساس میکنم کم اوردم و دارم میشکنم
چی شده که دارم بی پرده می نویسم؟
عوض شدما خودم نمیدونم کی
نمیدونم اما مطمئنم راه حل هست
فقط من الان نمیبینمش

چه جوری میشه که ندیدمش؟
خودمو قبول دارم آخه
من ادم باهوشیم
حیف هوشم به دردم نمیخوره
الان
مهربونیم هم
همینطور
الان نمیدونم کدوم وسیله رو بردارم
تا این گره رو باز کنم

درباره شباهنگام
درباره من هر چه که بخواهید بدانید موضوعاتی است نسبی که گلچین شده آنچیزی است که می خواهم بدانید پس چیزی از خود نمیگویم من را از نوشته هایم بشناسید

بیان دیدگاه